پیش نوشت اول: نیمههای سال ۸۴ بود. سرپرستی خدمات پس از فروش یک شرکت را بر عهده داشتم و جز معدود ساعاتی در هفته (و گاه در ماه)، فرصت نمیشد که به خانه خودم بروم. مسافرت و ماموریت. از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا. از شهرک صنعتی قراملک در حوالی تبریز تا شهر صنعتی کاوه در ساوه. از بیابانهای پشت بجستان تا ایستگاه راه آهن جلفا. از بافق تا اندیمشک. از بم تا آبشارهای بیشه در لرستان.
جوانی و خامی من در حدی بود که فکر کنم با پنج شش سال سابقهی کار رسمی و در کنار آن سه یا چهار سال، سابقهی کار غیررسمی (به قول شرکتها: سابقهی بدون بیمه!) حرفهای زیادی برای گفتن دارم و تجربیات زیادی دارم که میتوانم با دیگران به اشتراک بگذارم (مطلبی مثل گاهی قضاوت چقدر دشوار میشود) از آن جنس خاطرات و تجربههاست.
وبلاگی بینام و نشان درست کردم و شروع به نوشتن در آن کردم. میدانستم که خوانندهای ندارد و نخواهد داشت. اما فکر کردم شاید در سالهای بعد، بشود آن نوشتهها را جمع کرد و جایی مورد استفاده قرار داد.
دو سال در آن وبلاگ مینوشتم و کم و بیش، دوستانی هم در فضای بلاگستان آن سالها، پیدا کرده بودم. بعید هم نمیدانم که بعضی از خوانندگان این مطلب نیز، به تصادف جستجو یا به اشتباه خود یا به هدایت بیصدای من، سری به آن وبلاگ زده باشند.
روزهایی که وبلاگ شلوغ بود، پنج یا شش نفر به آن سر میزدند. عدد بدی نبود. آنقدر به من انگیزه میداد که هر روز یا یک روز درمیان، مطلب جدیدی منتشر کنم.
سال هشتاد و شش، وبلاگ جدیدم را به نام برای فراموش کردن نوشتم. آنجا پراکنده مینوشتم. از کتابخوانیهای خودم تا مسائل اجتماعی. از جملات کوتاه و نقل قول از دیگران تا حرفهای سیاسی.
کم کم به فکر راه اندازی یک گروه برای آموزشهای مدیریتی هم افتاده بودم. برایش نام متمم را انتخاب کردم (محل توسعه مهارتهای مدیریتی) و به همراه چند نفر از دوستانم از جمله وحیدگلشاییان (که پیگیری و ایدهی لوگوی اولیهی متمم از او و یکی از دوستانش است) کارمان را شروع کردیم.
عکسی که میبینید مربوط به همان سالهاست که از داخل آرشیو قدیمی ایمیلهایم پیدا کردهام:
کارمان پس از چند ماهی کند و عملاً متوقف شد. شاید مهمترین دلیلش این بود که برای رشد جدی یک کار، باید “یک” کار داشته باشی. ما محافظهکار بودیم. میخواستیم ساعتهای خلوت شبانه در معدود زمانهایی که تهران بودیم را به برنامه ریزی و پیگیری کارهای گروه اختصاص دهیم.
همچنان وبلاگنویسی ادامه داشت و من مطالب آموزشی را که مرتبط با متمم (به معنای آن زمان) بود، در هر جایی که پیش میآمد منتشر میکردم. چند سال بعد تصمیم گرفتیم یک وبلاگ دیگر داشته باشیم. دوستان سابق من دیگر ایران نبودند و باید با گروه دیگری کار را شروع میکردم. این بار دوباره نام جدیدی پیدا کردیم و گفتیم: مرکز توسعه مهارتهای فردی یا Personal Skills Development Center.
وبلاگ دیگری هم شروع کردیم به آدرس psdc.persianblog.ir
آن وبلاگ، بسیار غیرحرفهای بود و در گذاشتن آدرسش عمد دارم. تا خودم یادم بماند که روند تغییرات سالهای قبل چگونه بوده. مدتی گذشت و بار کارها تغییر کرد و موقعیت من و دوستانم هم (به لحاظ شغلی و جغرافیایی و انگیزه) تغییر کرد و دوباره نام دیگری بر کار قبلی گذاشتم و این بار با دوستان جدیدترم گروه مدیران پارس را درست کردم. آدرس سایت هم www.parsmanagement.com بود.
آن فضا هم مدتی ادامه پیدا کرد و به دلایل مشابه، متوقف شد. بگذریم از اینکه در نامگذاری هم اشتباهی جدی انجام داده بودم. یادم هست وقتی در بین دوستان خودم در آذربایجان بودم، به من گفتند که چرا گروه مدیران پارس؟ مگر شامل همهی ایرانیها نمیشود؟ بعداً این حس را به شکل مشابهی در میان دوستان عرب خودم در جنوب کشور هم تجربه کردم و فهمیدم که در نامگذاری به بیراهه رفتهام.
آن زمان خودم نشستم و کمی ووردپرس یاد گرفتم و این بار تنها، shabanali.com را راه اندازی کردم. همان سررسید قهوهای رنگی که احتمالاً خیلیها به خاطر دارید.
بعدها عباس ملک حسینی کمک کرد و تم اولیهی سایت (منظورم shabanali.com است و نه shabanali.com/ms) تغییر کرد و کمی شبیه چیزی شد که این روزها میبینیم:
شاید بهترین اتفاق آن سالها، پیدا شدن سمیه تاجدینی بود که از خوانندگان همین وبلاگ بود. هنوز کامنتهای روزهای اولش در زیر نوشتههای قدیمی هست:
جدای از دانش تخصصی، با مرور این کامنتها میشه به انعطافپذیری سمیه پی برد. چون اون موقع، بر خلاف بیمیلی من به شبکههای اجتماعی، توصیهی جدی داشت که من در شبکههای اجتماعی حضور داشته باشم و الان (نمیدانم از سر اجبار یا همدلی یا به عنوان انتخاب استراتژیک برای توسعه متمم و روزنوشتهها) به مدافع و حامی این باور من، تبدیل شده.
به هر حال، چیزی که امروز در متمم و روزنوشتهها دیده میشه (و نکات فنی زیادی که دیده نمیشه) حاصل کار سمیه است و به نظرم مهمترین ویژگیاش اینه که ویژگیهایی رو که در مطلب قبل در مورد Developerها گفتم نداره و این رو (که فهمیدنش خیلی سخته) میفهمه که اصول و قواعد، اگر به خروجی منجر نشوند، دلیلی برای استفاده از اونها یا تکیه بر اونها وجود نداره. حتی اگر برترین متخصصان دنیا، حاضر باشند برای دفاع از اونها، جان بدهند!
من گاهی به شوخی میگم اگر مطالعات رفتاری ما نشون بده که خواننده، از مطالعهی مطالب با رنگ فونت سیاه بر روی پس زمینهی سیاه لذت میبره و راضیه، من هرگز حاضر نیستم با طناب متخصصان UX و UI و …، به چاه برم و روی پس زمینهی سفید با رنگ سیاه بنویسم! (جالب اینجاست که تجربهی این چند سال، مواردی مشابه و البته نه به این شدت رو به من نشون داده و باورم رو تقویت کرده).
پیش نوشت دوم: طی این روزها، با مروری به مجموعهی آن چیزی که در فضای دیجیتال از من منتشر شده، دیدم که حدود چهار میلیون کلمه مطلب نوشتهام! اگر متوسط بگیریم، با کمی اغماض میتوان گفت به ازاء هر یک و نیم دقیقه از عمرم در ده سال گذشته، یک کلمه نوشتهام!
تصمیم گرفتم به مناسبت دهمین سالگرد نوشتن در فضای مجازی، بخشی از آموختههای خودم را در اینجا بنویسم. قاعدتاً لازم نیست برای خوانندهی آشنا تکرار کنم که اینها تجربههای شخصی و نظرات شخصی هستند و ممکن است بخش زیادی از مطالبی که میگویم، برای فرد دیگری در شرایط دیگری قابل استفاده یا استناد نباشد. اما به هر حال، من آنها را دوست دارم و اگر دوستی داشتم که میگفت به من اعتماد دارد و حاضر است نظرم را در بخشی از تصمیمهای زندگی خود لحاظ کند، بیشک از او خواهش میکردم که موارد زیر را رعایت کند و یا لااقل در تصمیمگیریهای خود، وزن کوچکی برای آنها قائل شود:
نخستین موردی که آموختم این بود که نوشتن در فضای مجازی، از هر رزومهی دیگری ارزشمندتر است. به قطع یقین، اگر به سال ۷۶ برگردم (ورودی کارشناسی) یا سال ۸۴ (ورودی ارشد) و به من بگویند که بین قبولی در دانشگاه و اجازهی نوشتن در فضای مجازی باید یکی را انتخاب کنم، با چیزی که در این ده سال تجربه کردم، لحظهای در رها کردن دانشگاه و شروع به وبلاگ نویسی، تردید نخواهم کرد.
دومین موردی که آموختم: آموختم که وقتی در نوشتههایم اطلاعات شخصی و نظر شخصی وجود دارد، هرگز به صورت ناشناس، مطلب ننویسم. وقتی احساس میکنی مسئولیت حرفی که میزنی بر عهدهات نیست، به شکل دیگری مینویسی. بعضی جاها سطیتر. بعضی جاها بیملاحظهتر. نوشتن به صورت ناشناس، مثل راه رفتن بر روی زمین است و نوشتن با نام، مثل بندبازی (یا به تعبیر دیگر، تمرین صحبت کردن در غار دموستن). راه روندگان بر روی زمین بسیارند و اگر کسی در پی تمایز است باید دشواری بندبازی را به قیمت سختیها و تنشها و دردسرها و ملاحظات آن بپذیرد.
سومین مورد که آموختم این بود که در مورد سیاست ننویسم. از بین همهی نوشتههای سالهای دور خود، بیش از همه، به خاطر طعم و رنگ برخی از نوشتههای سیاسی اجتماعی خودم ناراحت هستم. قاعدتاً اینها به خاطر ترس و نگرانی نیست. اتفاقاً من در تمام سالهای استقرار دولت قبل، نظرات خودم را صریحاً مینوشتم و بسیاری از دوستانم که امروز، نقد گذشته جزو نمکپرانیهای روزمرهی آنهاست، از ترس تحمل دردسر و تبعات آن، جرات یک قهوه خوردن با من را هم نداشتند.
امروز که با خودم فکر میکنم، کسی که از سیاست حرف میزند، اگر در جستجوی آب و نان نباشد، لااقل در جستجوی مسیری میانبر برای اصلاح است و همچنانکه سالهاست گفتهام به این باور رسیدهام که برای بهبود پایدار وضعیت اقتصادی و برای رسیدن به زندگی بهتر و ساختن جامعه ای مترقی و حل یک چالش یا مسئله (به صورت دائمی و پایدار) هیچ راه میانبری وجود ندارد.
هرگز این استعارهی زیبا را که در یکی از نوشتههای راسل اکاف خواندم فراموش نمیکنم که برای زندانی، نقب کوتاهی که در زیر زمین حفر میکند، راهی به سوی آزادی نیست. بلکه راهی به سوی زندانی دیگر است.
فکر میکنم برای رسیدن به جامعهای توسعه یافته، باید بپذیریم که تغییرات جزیی و تدریجی در رفتار و فرهنگمان را ایجاد کنیم و با این هدف تلاش کنیم که دو یا سه نسل بعد (که قطعاً ما در میانشان نیستیم) نتایج پایدار و باثبات تلاشهای ما را ببینند. نسلی که میخواهد خودش، دستاورد تلاشش را به تمامی و به صورت کامل مشاهده کند، به نظرم رو به سوی فساد و تباهی نموده است.
چهارمین موردی که آموختم این بود که هیچوقت، وبلاگ و وبسایت و اکانت خودم در شبکههای اجتماعی را به نقطهی بن بست حضور مخاطب تبدیل نکنم. قانون گردش، قانون عجیبی است. رشد و توسعه و تکمیل و تکامل در گردش است.
کسی که پولی به دستش میرسد و اجازه نمیدهد که آن پول از دستش خارج شود، به بنبست سرمایه تبدیل میشود. به نظرم باید بین سرمایه دار و بنبست سرمایه تمایز قائل شد. بسیاری از کسانی که ما امروز میشناسیم، پولدار هستند. اما ثروتمند نیستند و به نظرم یکی از دلایل این وضعیت را میتوان در این مسئله جستجو کرد که آنها بنبستی برای سرمایهی اقتصاد هستند و اجازه نمیدهند سرمایه مانند خون، در رگهای جامعه به گردش در بیاید.
در این مورد، اگر فرصتی پیش بیاید، جداگانه تحت عنوان یکی از بحثهای قوانین زندگی خواهم نوشت. اما به هر حال، زندگی در دنیای دیجیتال هم، تابع قانون گردش است. “ترافیک” نباید در جایی حبس شود. اگر شما به سایت من سر زدید، باید با انسانهای دیگری آشنا شوید و به سراغ آنها هم بروید. اگر به اکانت من در فیس بوک و یا اینستاگرام سر زدید، باید به سمت اکانتهای دیگر هم هدایت شوید.
من وقتی میبینم که کسی بدون ذکر منبع مطلبی را نقل میکند، بیش از آنکه به کپی رایت یا مسائل مانند آن فکر کنم، میفهمم که میخواهد مخاطب را پیش خودش حبس کند. او نمیتواند یا نمیخواهد بخشی از جریان گردش در عالم باشد. در کنار ماده و انرژی که هزار جور حرفهای علمی و شبه علمی و غیرعلمی در موردشان گفتهاند، جنس دیگری از وجود در دنیای امروز موجود است و آن، ترافیک است. منظورم Packetهای دیتا نیست. بلکه جریان سیال انسانها در فضای سایبر است که اگر عمر و فرصتی بود، جداگانه در موردش خواهم نوشت.
پنجمین موردی که آموختم این بود که حجم اطلاعات رایگانی که در اختیار دیگران قرار میدهیم، یکی از مهمترین شاخصهایی است که مسیر رشد و موفقیت آینده ما را مشخص میکند. این که هر کسی در هنگام نوشتن، خودش را تبلیغ میکند (یا میخواهد بکند یا حق دارد بکند) هیچ ایرادی ندارد. این کار، مبنای انکارناپذیر کسب و کار است. اما توجه به اینکه تمام حرفهایمان به تیزر تبلیغاتی تبدیل نشود، به نظرم خیلی مهم است.
در ادامه قسمت اول این بحث که در آن سعی کردم برخی از تجربیات و آموختههای شخصی خودم را طی ده سال وبلاگ نویسی توضیح دهم، این بار میخواهم ششمین نکتهای را که طی این سالها از وبلاگ نویسی آموختم (و به نظرم در جنبههای دیگر زندگی هم – لااقل برای من – قابل تعمیم است) شرح بدهم.
اگر بخواهم آن را خلاصه کنم، فکر میکنم شکل انگلیسی آن، سادهتر و به یادماندنیتر باشد:
Rule #6: Never follow your followers
مفاهیم راهبر و پیرو در دیدگاه شرقی ما، چنان بار معنای عمیقی پیدا کرده است که به سادگی نمیتوانیم لغتی مثل Follower را به پیرو ترجمه کنیم.
وقتی در فارسی از پیروی میگوییم و من میگویم که در حال پیروی از شما هستم، معنایی که در ذهن متبادر میشود این است که پیری، مرشدی، راهبر و راهدانی در حرکت است و من مسیر زندگیام را در پی او میروم.
اما مفهوم Follower بودن یا Follower-ship در دنیای دیجیتال امروز، خیلی سادهتر است. همین که من اکانت فیس بوک یا اینستاگرام یا توییتر شما را پیگیری میکنم، همین که شما هر وقت کافی شاپ میروید، یک عکس از آن کاپوچینوی مخصوصتان میاندازید و من هم اینجا انگشت محبت بر زیر عکس آن میگذارم، همین که شما جوجه کباب میخورید و من تصویرش را با لذت نگاه میکنم، همین که شما در توییتر به دوست خود فحش میدهید یا از او تعریف میکنید و من هم آنها را پیگیری میکنم، Follower محسوب میشوم!
از لغت تعقیب کنندگان هم حس خوبی ندارم. نمیدانم چرا تعقیب کردن، برایم تداعی کنندهی داستانهای پلیسی و قتل و کارآگاه است (البته به معنای واقعی، تعقیب کنندگان شبکههای اجتماعی، هویت کارآگاه گونه هم دارند!). تعقیب من را یاد کاراگاه ژاور در داستان بینوایان میاندازد.
چند سال پیش نوشته بودم که به نظرم یکی از کلیدیترین شخصیتهای داستان بینوایان ویکتور هوگو، کارآگاه ژاور است. کسی که نماد گذشته و نگاه به گذشته است. ژان والژان سبک زندگی دیگری را آغاز کرده و نگاه رو به جلو دارد. اما ژاور، هنوز در تعقیب اوست و گذشته او را برایش زنده میکند. ژاور نمیگذارد او از گذشتهاش عبور کند.
ژاور، اگر کمی دقیقتر نگاه کنیم، کارآگاه داستان نیست. او نقش یک قاتل را بر عهده دارد. قاتلی که یک قتل تدریجی را انجام میدهد. او گذشته را ریسمانی بر پای حال و آیندهی ژان والژان میکند و قدرت حرکت را از او میگیرد. او آن زندگی را که میتوانست وجود داشته باشد نابود میکند و به قتل میرساند و این زندگی را که وجود دارد برای ژان والژان حفظ میکند.
متاسفانه، ما فقط از بین بردن زندگی فعلی را قتل میدانیم و نابود کردن آن زندگی که میتوانست وجود داشته باشد اما ندارد را، قتل تلقی نمیکنیم که اگر میکردیم، چه بسیار والدین که دست اندرکار قتل فرزندان خویشاند و چه بسیار مردمی که بیآنکه بفهمند و بدانند، هر روز دست در خون زندگیهایی دارند که بدون دخالت آنها، میتوانست پا بگیرد و رشد کند. با چنین نگاهی، حتی گاهی نشر یک عکس خصوصی یا خبر خصوصی یک نفر، تفاوت چندانی با قتل ندارد. اما باید به قاتلان تبریک گفت که فعلاً قانون، در سراسر جهان، دستهای خونی را تنها نشانهی قتل میداند که اگر جز این بود، زندانها پر بودند و معدود افرادی، در کوچه و خیابان، در خلوت و انزوا قدم میزدند.
بگذریم.
داشتم میگفتم که لغت تعقیب کننده، به نظرم ترجمهی ظریفی برای Follower نیست. شاید به نظر برسد که لغت پیگیر، تعبیر مناسبی باشد. اما راستش، پیگیر هم واژهای دوست داشتنی نیست. کسی که پیگیر خبر است، روی رویدادها تاثیر ندارد. فقط مشاهدهکننده و دریافت کنندهی اخبار است. پیگیر نقش منفعل دارد. شاید برای کانالهای تلگرام یا هر سیستم دیگری که به صورت یکطرفه اطلاعات را جاری میکند، تعبیر پیگیر، زیبا و درست باشد. اما Follower به مفهومی که در فضای دیجیتال (چه در وبلاگ و چه در شبکه های اجتماعی) وجود دارد، چیزی فراتر از یک فرد پیگیر است. چون روی فردی که او را Follow میکند، تاثیر میگذارد (یا میتواند بگذارد).
بگذریم. همهی اینها را گفتم که اجازه بخواهم در این نوشته، از همان واژهی فالور استفاده کنم که هنوز، به داستانها و خاطرات آلوده نشده و در دنیای دیجیتال به معنای واقعی خود نزدیکتر است.
در ذهن من، فالور کسی است که منظم یک وبلاگ را میخواند. منظم مطالب یک اکانت در شبکه های اجتماعی را دنبال میکند و به هر شیوه، به صورت پیوسته در حال پیگیری یا تعقیب یک فرد است.
وقتی تعداد فالورها کم است، وقتی تعداد خوانندگان یک وبلاگ یا مشاهده کنندگان یک اکانت، پنج نفر و ده نفر و صد نفر است، معمولاً ما بیشتر “خودمان” هستیم. احساس میکنیم که اینها ما را میشناسند. احتمال سوء برداشت کمتر است. حتی اگر به خوبی نشناسند، به هر حال، جمعمان یک گروه کوچک است. چیزی شبیه یک مهمانی آخر هفته در اتاق کوچکی در گوشهی یک خانه. حتی میشود با پیژامه نشست. میشود هر چه میخواهی بگویی. میتوانی هر جور که میخواهی باشی.
اما به تدریج با افزایش تعداد فالورها، محافظه کاری، افزایش مییابد. اولاً میخواهی تصویر بهتری در ذهن آنها داشته باشی. هیچ جمع هزار نفری از انسانها را نمیتوانید تصور کنید که انسانها با پیژامه و لباس راحتی در آن بچرخند. تعداد، رسمیت میآورد. محدودیت میآورد. به پایمان زنجیر میشود. گاهی بی آنکه بفهمیم یا بخواهیم.
دومین دلیل، پیچیدهتر است. فالورها، در ذهن بسیاری از ما به یک دارایی تعبیر میشوند. گاهی چنان سینه صاف میکنند و میگویند که ما ۲۰K فالور داریم یا یک کانال چند هزار نفری داریم، که احساس میکنی در مورد متراژ ویلای خود در سواحل مدیترانه حرف میزنند! بگذریم از اینکه ویلای سواحل مدیترانه هم، ارزش خوشحالی کردن و فخر فروختن ندارد، اما این ۲۰ کیلو، حتی اگر از جنس طلا هم باشد (که عموماً نیست) صرفاً وزن اضافی است و بیش از آنکه زیوری بر گردن ما یا تاجی بر سرمان باشد، زنجیری به پایمان است.
قبلاً هم مثال زدهام که دنیای دیجیتال، با فضایی که ایجاد کرده است، به ما توهم مهم بودن میدهد. توهم دارایی و دارندگی میدهد. منجم داستان شازده کوچولو را به خاطر دارید که شبها وقت خواب، ستارههایش را میشمرد و میخوابید؟ مراقب بود که چیزی کم نشده باشد. همه چیز درست باشد.
امروز همین کار را در شبکه های اجتماعی انجام میدهیم. چند نفر آمدند؟ چند نفر رفتند؟ او که دیروز آمده بود چرا امروز نیست؟ و …
مستقل از این قصههای تکراری، آنچه می خواهم بگویم این است که اینکه به اشتباه، فرض کنیم فالورها دارایی ما هستند، ما را به سمت محافظه کاری و تلاش برای حفظ آنها میبرد.
این میشود که زمانی، یکی مثل من، مینویسد چون دوست دارد و احساس خوبی را تجربه میکند. اما بعد از مدتی، مینویسد تا دیگران احساس خوبی تجربه کنند!
این میشود که آن دوست عزیز من، میگوید: محمدرضا چرا راجع به فیتیله موضع نگرفتی؟
با تعجب نگاهش میکنم. میگویم؟: موضع؟ فیتیله؟
میگوید: بله. بله. همه انتظار دارند که موضع داشته باشی. تاییدی. تکذیبی. مطلبی. بهانه کردن آن برای نشر مطلبی دیگر. به هر حال موضع بگیر. حرفی بزن. مثل سنگ نباش!
با خودم فکر میکنم که از هزاران سال پیش، که در قبال شاهان و کاخها و فرعونها و نمرودها یا فقر فقرا موضع میگرفتند، تا چند صد سال قبل که در مقابل باورها موضع میگرفتند، تا چند ده سال قبل که در مورد سوسیالیسم و کاپیتالیسم و اگزیستانسیالیسم و اسنشالیسم و دوالیسم و امپریالیسم و ایسم های دیگر موضع میگرفتیم، به کجا رسیدهایم که باید در مقابل “فیتیله” موضع بگیریم!
خوانندهی اینجا قطعاً میداند که منظور من، بیاهمیت یا بااهمیت جلوه دادن یک اتفاق نیست. حرف من این است که گرفتار شدن در مصداقهای ریز، دغدغههای درشت را از ما میگیرد. فرهنگی که قربانی استریوتایپ است، با حمله به یک قوم، یا دفاع از آن، به نقطهی بهتر یا بدتری نمیرسد. فرهنگی که نمیپذیرد سرطان استریوتایپ، تمام وجودش را فرا گرفته، با پیرایش مو و آرایش چهره، به نقطهی بهتری نمیرسد. لباس کثیف و چرکآلود، با هیچ لکهای زشتتر نمیشود. چه آنکه درگیر پاک کردن لکه شدن، آلودگی کل لباس را از خاطرمان میبرد و دغدغهی شستن آن را از ما میگیرد.
همین تلاش برای حفظ سرمایهی مخاطب است که باعث میشود مسیر خود را از چیزی که دوست داریم تغییر دهیم. وقتی دو بار راجع به شبکه های اجتماعی مینویسم، دهها پیام میرسد که محمدرضا، خواندن وبلاگت سخت شده. قصهای، نقل قولی، چیزی نداری بنویسی که راحتتر باشد؟ من هم با خودم فکر میکنم که اگر مطالب اینجا سخت باشد، مخاطب را از دست میدهم و این چنین میشود که وارد مسیر جدیدی میشوی که آغازش را میدانی، اما پایانش ناپیداست.
تجربهی یک دهه گذشته به من نشان داده که هر جا، بیش از حد دنبال Following the followers بودهام، به نقطهای رسیدهام که نه خودم را راضی کرده و نه فالور را.
دلیلش را حتی به شکل ریاضی هم میتوان شرح داد!
کسی که اینجا را میخواند و فالو میکند، احتمالاً ۷۰ یا ۸۰ درصد مطالب اینجا با سلیقهاش جور بوده است. میخواند و میبیند و فالو میکند. اما احساس خوبی ندارد که آن ۲۰% یا ۳۰% با سلیقهاش جور نیست (لغت سلیقه را با دقت و به عمد به کار میبرم. چون همیشه گفتهام که عمدهی چیزی که ما به اسم نقد میگوییم، در بهترین حالت از جنس اعلام سلیقه است و نه هیچ چیز بیشتر).
دوست دارد آن ۲۰ درصد تغییر کند. هم خودش حس بهتری داشته باشد و هم اینکه به نظرش، اینجا (که محل دوست داشتنی برای اوست) به گمان او، به جای بهتری تبدیل شود.
طبیعتاً دهها و صدها نفر دیگر هم چنین نظراتی دارند و هر کدام دنبال یک تغییر پنج یا ده یا بیست درصدی هستند. من به خیال خودم، به خاطر حفظ فالورها و همینطور احترام به نظر آنها، سعی میکنم سلیقهی آنها را تامین کنم.
نتیجه این میشود که یک تغییر بیست درصدی به نفع تو میدهم. اما این بیست درصد در حوزهی ۸۰ درصد رضایت یک نفر دیگر بوده. حرف او را هم گوش میدهم و تغییری پنج درصدی میدهم. غافل از اینکه تامین رضایت او، به معنای ایجاد نارضایتی در توست و وقتی که نهایتاً نظر همه را دخیل میکنی، از محلی که به طور متوسط رضایت ۷۰ درصدی یا ۸۰ درصدی مخاطب را تامین میکرد، به محلی تبدیل میشوی که برای هر مخاطب، پنج یا ده یا بیست درصد رضایت بخش است!
طنز ماجرا اینجاست که یک نفر در اینجا از همه بیشتر باخته است: خودت! چون تمام این ۱۰۰% را به دیگران بخشیدهای. یکی از دلایلی که میبینیم بعضی انسانها، در عین اینکه زندگی خوبی دارند، تصمیم به خودکشی میگیرند، یا بعضی کارآفرینان در عین اینکه کسب و کار موفقی دارند، آن را رها میکنند، یا بعضی نویسندگان، دست از نوشتن برمیدارند، یا بعضی از کسانی که در شبکه های اجتماعی فعال هستند، ناگهان آن را رها میکنند، میتواند این باشد که ناگهان به این نتیجه میرسند که چیزی که قبلاً رضایت صد درصدی خودشان و هفتاد درصدی بقیه را تامین میکرد، امروز رضایت بیست درصدی یا پنجاه درصدی بقیه و رضایت صفر درصدی خودشان را تامین میکند!
پی نوشت فنی: شاید باید دقت کنیم که دنیای تکنولوژی، این روزها شکلی از رابطه را ایجاد کرده که همزمان من فالور تو هستم و تو فالور من هستی (یا میتوانی باشی). این شکل از پیگیری دیگران و پیروی از نظر دیگران، میتواند یک حلقهی بسته ایجاد کند. کسانی که درس کنترل خواندهاند یا دینامیک سیستمها را میشناسند، یا کمی با شبکههای عصبی مصنوعی (خصوصاً از نوع کوهونن) آشنا هستند، یا منطق دارند(!)، میتوانند به سادگی تصور کنند که این شکل از رابطه، میتواند سیستمی بسیار هیجانی یا ناپایدار بسازد (اینها را اگر عمر و مهلتی بود، بعداً در فلسفه تکنولوژی دیجیتال خواهم نوشت).
منطقی است که در وبلاگ نویسی، هر کس افرادی غیر از فالورهای خود را برای بازخورد گرفتن یا برای فالو کردن انتخاب کند. این شیوه، آبشاری از دانش و نگرش میسازد. اما شیوهی قبل، میتواند به گردابی از هیجان و در نهایت به مردابی از بیحوصلگی و بیانگیزگی منتهی شود.
منبع: روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
- ۰۰/۰۱/۲۲